عرفان کسرایی| روزنامه شرق شماره ۲۵۵۹ – پنج شنبه ۲۶ فروردين۱۳۹۵
واقعیت چیست؟ چیزی است که من درک میکنم یا جایی مستقل از ادراک من؛ جایی بیرون از ذهن وجود دارد؟ این پرسشی است که از هزارانسال پیش تاکنون ذهن فیلسوفان را به خود مشغول کرده است. این بحث مناقشهبرانگیز در طول تاریخ تحولات بسیاری را تجربه کرده و البته هنوز به هیچ نتیجه قطعیای نرسیده است و شاید هرگز هم پایانی نداشته باشد.
هوای امروز ممکن است از دیدگاه یکی سرد و از نگاه دیگری گرم باشد. یک وزنه ممکن است برای یک نفر سبک و برای دیگری بینهایت سنگین باشد. یک زمان مشخص ممکن است از نظر من بسیار کوتاه و از دید دیگری طولانی ارزیابی شود. خوشبختی و بدبختی، دوری و نزدیکی، کمی و زیادی، حتی فقر و غنا نیز از جمله مفاهیمی هستند که ممکن است بر سر آنها توافق وجود نداشته باشد. از نظر تاریخی ریشه این بحث را میتوان در سوفیستهای یونان باستان جستوجو کرد. از دید سوفیستها این مسئله که یک چیز برای یک نفر شیرین و برای دیگری تلخ است؛ اینکه چیزی برای کسی زیباست و برای دیگری زشت، نشاندهنده آن است که معرفت مطلق وجود ندارد. پروتاگوراس میگوید: «انسان معیار همهچیز است». از این سخن اینگونه برمیآید که معیار و محک معرفت، انسان است. یعنی ممکن است یک نظریه برای یک نفر صادق و برای دیگری کاذب باشد
اما در دهههای اخیر بهخصوص پس از جنگ جهانی دوم فضای فکری جدیدی علیه پوزیتیویسم بهعنوان مشرب فکری غالب ایجاد شد. نهضت فکری این دههها از کارهای فیلسوفانی مانند کواین و همچنین همپل» برخاسته بود و فلسفه علم وارد مرحلهای شد که میتوان آن را پسا-پوزیتیویسم نامید؛ دیدگاههایی که مبنای آن نسبیگرایی در معرفت است. محور اصلی این بحثها فیلسوف علم آمریکایی، توماس کوهن بود که در برابر فلسفه علم پوزیتیویستی؛ دیدگاه جدیدی را طرح کرد.
اما دقیقا همینجاست که با یک مشکل بزرگ و یک چالش عظیم فکری مواجه میشویم. مدل «توماس کوهن» نقطه عطفی بود برای ورود فلسفه به حوزههای دیگر فکری. متفکران بسیاری از ادبیات گرفته تا شعر، علوم اجتماعی، تاریخ، روانشناسی و بسیاری از رشتههای دیگر تحتتأثیر مدل «توماس کوهن» قرار گرفتند و سعی کردند پای تحولات فلسفه علم را به حوزه تخصصی خود باز کنند. بهتدریج مفاهیمی مانند «قیاسناپذیری یا قطعیتناپذیری که در بستر تحولات فلسفه علم شکل گرفته بود به حوزههای خارج از تخصص فلسفه وارد شد و به تعبیر لری لودان در کتاب علم و نسبیتگرایی، عدهای نتایجی را از فلسفه علم دزدیده و آن را برای کمک به آرمانهای سیاسی و اجتماعی به کار بردهاند. بسیاری از متفکران معاصر مسحور این دیدگاه شدند و باز هم به تعبیر «لودان»، ایده مهمبودن امور واقع و شواهد تجربی جای خود را به این ایده داد که همهچیز به علائق و چشماندازهای سوبژکتیو یا ذهنی خلاصه میشود و این جابهجایی بارزترین و زیانبارترین جلوه ضدیت با عقل در زمان ما بهشمار میرود.
نفوذ گسترده اندیشه نسبیگرایی در بخشهایی از علوم انسانی و علوم اجتماعی دانشگاهی تنها تحتتأثیر ایدههای «توماس کوهن» نبود. کتاب «علیه روش «پل فایرابند نیز نقش مهمی در این تحول فکری ایفا کرد. به صورت کلی نسبیگرایی را میتوان اینگونه خلاصه کرد: هر نوع فلسفهای که مدعی شود معیار صدق و کذب گزارهها افراد و گروههای اجتماعی هستند. این دیدگاه میتواند وجوه مختلفی داشته باشد، مثلا نسبیگرایی شناختی، نسبیگرایی معرفتشناختی یا حتی نسبیگرایی اخلاقی (داوری اخلاقی درباره خوبی یا بدی) یا زیباییشناختی (داوری هنری درباره زشتی یا زیبایی). از نظر تاریخی این شکاکیت معاصر، دیدگاه نسبیگرایانه در معرفتشناسی نیمه اول قرن بیستم که از سوی فیلسوفانی مانند «کواین» و «کوهن» و «فایرابند» شکل گرفت، یک واکنش فکری به اندیشه «کارل پوپر» در کتاب منطق اکتشاف علمی هم بود. نقدهایی که بر این کتاب نوشته شد به ظهور جریانات فکری نسبیگرایانه دامن زد. انتقادهایی که درباره ناکارآمدی معیار ابطالپذیری «پوپر» در فلسفه علم مطرح شد بهتدریج راه را برای معرفتشناسی نسبیگرایانه باز کرد. «فایرابند» میگوید: «همه روششناسیها محدودیتهای خود را دارند و تنها قاعدهای که برجا میماند این است که همهچیز مجاز است. البته اظهارنظر «فایرابند» تحلیلها و تفسیرهای فراوان در پی داشته و خود او نیز تلاش بسیاری کرده تا مقصود خود از این عبارات را واضح کند. مناقشه اصلی تا حدودی بر سر امور واقع و اصطلاحا فکت هاست. ممکن است ما از بسیاری از امور واقع، هیچ اطلاعی نداشته باشیم، ولی این امور درواقع صرفنظر از شناخت یا عدم شناخت ما وجود دارند؛ مثلا تاریخ تولد «شکسپیر» یا سن دقیق خورشید. چه ما بدانیم و چه ندانیم بههرحال فکت مسلمی است که وجود دارد. البته بحث به این سادگیها هم نیست. مثلا تصور کنید که بشر، قرنهای متمادی تصور میکرد که خورشید به دور زمین میچرخد. سپس با تغییر نظریه به نظریه خورشیدمرکزی، این دیدگاه تغییر پیدا کرد.
حال پرسش اینجاست: آیا این مسئله تأثیری در فکت موجود (امر واقع) میگذارد؟ یا اینکه یک امر واقع مستقل از زمان و مکان و افراد و جامعه، صرفنظر از اینکه چگونه تن به تفسیر میدهد، وجود دارد؟ آیا میتوان گفت که مثلا زمین فقط از زمان «کوپرنیک» بهبعد دور محور خود چرخیده است و پیش از آن این خورشید بوده که به دور زمین میچرخیده؟ تعبیر غیرعقلانی از «امر واقع» در نزد اندیشه نسبیگرایی این است که بگوییم هیچکس نمیتواند در اشتباه باشد و هر کسی بهنوعی درست میگوید و همهچیز مجاز است یا معتقد باشیم وقتی نظریهها تغییر میکنند امور واقع هم تغییر میکنند.
فایل پی دی اف این مقاله در روزنامه شرق
لینک این مقاله